زی زی



نشستم وسط اتاق و از بین سه گلدون کوچک مرجانی که خریده بودم، قشنگ ترینشون رو انتخاب کردم. گلدون سرامیکی رو آوردم جلو و گل رو با احتیاط از گلدونش در آوردم و گذاشتم تو گلدون سرامیکی. بعد با بیلچه خاک رو آروم آروم ریختم دورش. خوب نگاهش کردم و ازش خواهش کردم تا چند روز دیگه که قراره تو دست های تو آروم بگیره مراقب گل هاش باشه. به دوتا جوونه گل جدیدی که زده بود سلام کردم و ازشون تشکر کردم که ذوق حیات دارن، دست کشیدم روی سرشون و بهشون گفتم دووم بیارید، همین روزاست. به دور و برم نگاه کردم و خاکی که ریخته بود روی رومه و فرش، چه ترکیب قشنگی بود. به دست هام نگاه کردم، آخرین باری که گل کاشتم کی بود؟ آخرین باری که به جوونه گلی سلام کردم؟ تا بحال از گلی التماس حیات و دوام کرده بودم؟ به لبخندی که تموم این مدت روی لب هام نشسته بود، به لبخندی که قرار بود روی لب های تو بشینه وقتی گلدون رو می دادم دستت.به دست هات و گرمی شون.به تو.


امروز بازدیدهای زی زی به 10000 رسید.
تو این 1077 روزی که از عمر زی زی میگذره نه من مخاطبینم رو می شناسم و نه مخاطبینم منو. مخاطبینی گاه ثابت که هر روز به اینجا سر میزنن و آروم و بی سر و صدا و بی نشون، زی زی رو میخونند و رد میشن. اینجا می نویسم که فراموش کنم و همیشه از خودم می پرسم برای چی خونده میشم؟ گاهی شاد گاهی خسته گاهی امیدوار گاهی پر از عشق گاهی دلتنگ. هرچه که هست اینکه اینجا اونقدرها هم تنها نیستم، شوق نوشتن رو در من بیشتر میکنه. اینجا هنوز نتونسته زی زی رو متقاعد کنه مثل دفتر روزنوشتش بیشتر و راحت تر از خودش بنویسه، اما همینقدر هم از مهموناش راضیه! 

‏در دنیای موازی در مدرسه ای در روستایی دور افتاده معلم مدرسه هستم. فردا روز اول مدرسه س و الان در مدرسه ای که هم معلمشم هم مدیرش هم بابای مدرسه، دارم تنها کلاس درس رو آب و جارو میکنم، گلدون شمعدونی رو میذارم لب پنجره و روی تخته می نویسم: الّذی علّم بالقلم

عصر که برگردم خونه باید مانتوی رضوانُ اتو بزنم، شب باید زودتر بخوابونمش، صبح یادم باشه موهاشو ببافم، یادم باشه بهش یادآوری کنم سر کلاس به من نگه مامان، یادم باشه. 


به امید خبرهای خوب گوشیمو روشن کردم و هر صفحه ای رو که ورق زدم دوستان مهدی شادمانی از رفتنش بی تابی می کردند. رفتن.رفتن بدون بازگشت.من این درد رو تجربه کردم. اما دردهای عمیق تری هم هست. رفتنی که امید به بازگشت توش باشه. زندگی با انتظار کشنده است.


تازه از گرد راه رسیده بودم کربلا. خسته و مریض. تو موج جمعیت سرمو بالا آوردم، روبروی در باب السلام بودم. قرآن قبل از اذان مغرب رو می خوندن. رسیده بود به آیه ادْخُلُوهَا بِسَلَامٍ آمِنِینَ.

و این زیباترین.دلنشین ترین.آرام بخش ترین و امن ترین جواب سلام عمرم شد.


کاش نویسنده بودم و برای قصه ناتموم همه آدم های ته ذهنم، پایان خوشی می نوشتم. هرچی قصه ناتموم هست امشب هجوم آورده به ذهنم؛ اون زنی که تو گاراژ کربلا برادرش رو گم کرده بود و اشک می ریخت چی شد؟ زنی که روی تخت بیمارستان بغض داشت و بچه هاش سقط میشدن و همسرش به ملاقاتش نمیومد؟ اون پسربچه دستفروش تو مترو که بهم قول داد درسشو خوب بخونه؟ این مرد مستاصل که نای ایستادن نداشت و با هربار باز شدن در آی.سی.یو خیز برمیداشت که حضورشو به زنش اعلام کنه؟ کاش میشد به قصه آدم های ته ذهنم سرک بکشم، کاش ته همه قصه ها خوب میشد. 

 

+ بعد از روزها و ماه ها که ذهنم پر بود از حرفهای نگفته و تصویرهای دور، خالی شدم و جزئیات زندگی رو تازه دارم می بینم، مامان رو می شنوم، بابارو می بینم، خودم رو لمس می کنم. خستم، دلم میخواد ساعتها و روزها بخوابم و هیچی حس نکنم.


کاش نویسنده بودم و برای قصه ناتموم همه آدم های ته ذهنم، پایان خوشی می نوشتم. هرچی قصه ناتموم هست امشب هجوم آورده به ذهنم؛ اون زنی که تو گاراژ کربلا برادرش رو گم کرده بود و اشک می ریخت چی شد؟ زنی که روی تخت بیمارستان بغض داشت و بچه هاش سقط میشدن و همسرش به ملاقاتش نمیومد؟ اون پسربچه دستفروش تو مترو که بهم قول داد درسشو خوب بخونه؟ این مرد مستاصل که نای ایستادن نداشت و با هربار باز شدن در آی.سی.یو خیز برمیداشت که حضورشو به زنش اعلام کنه؟ کاش میشد به قصه آدم های ته ذهنم سرک بکشم، کاش ته همه قصه ها خوب میشد.


برای زی زی که حالا دیگه انقدام غریب نیست نوشتن کمی سخت شده، اگرچه بیشتر از قبل دلش میخواد بنویسه! تا الان ده خطی نوشتم و پاک کردم! خب کمی از روزمرگی هام بنویسم، که این روزها اگرچه دیر، اما خوب تونستم خودم رو کشف کنم. برای ذهنی که با خودش مونولوگ های طولانی داره، خلق چیزی جدید بهترین دیالوگه. اینم تصویر کنج دلبری که توش خودم رو کشف می کنم.

بعد هم به کنج دلبر تو فکر کردم و به آسمون رسیدم.


این روزها جایی هستم لابلای نت های این قطعه سه تار

 

 


دیشب با ترکیبی از حس خستگی، عصبانیت، بلاتکلیفی، دلتنگی و استرس خوابیدم و صبح تقلا می کردم که بیدار نشم و همه آوارهای دیشب مرور نشه.

خسته بودم چون دوست ندارم انقدر به خودم وابسته باشم و تمام دیروز به خودم وابسته بودم. تابحال از بالای آسمون هفتم به خودتون نگاه کردین؟ جایی روی این کره خاکی کوچک لابلای هفت میلیارد انسان دیگه وسط یه روز شلوغ؟

عصبانی بودم چون خریدهام اشتباه بودند و باید فردا براشون دوباره وقت بذارم و غرهای فروشنده رو تحمل کنم و عوض کنم. عصبانی بودم چون شین حق نداره به من بگه حساس، صرفا بخاطر اینکه نظرشو پرسیدم. عصبانی بودم چون روزها و ساعتها پای درد و دلش نشستم و آرومش کردم و حالا که روزهای گذر و فراموش کردن رو طی میکنه و بی حوصله س، حق نداره حوصله منو نداشته باشه و بهم برچسب بزنه. عصبانی بودم چون هر روز بیشتر از روز قبل به این نتیجه می رسم که روابط بر اساس منفعت طلبی شده. 

بلاتکلیفم چون همه چیز معلومه اما معلوم نیست. چون انتظار و انتظار و انتظار خستم کرده.

دلتنگم چون دلتنگی حق مسلمم هست و نیست. 

استرس دارم چون خستم، چون عصبانیم، بلاتکلیفم و دلتنگ. چون همه روزهای امسال برام پر بوده از خستگی، عصبانیت، بلاتکلیفی، دلتنگی و انتظار.  چون بلند پروازی های ذهنم رو عملی نکردم و مثل اینکه در قفسم. من خودم رو گم کردم و از گشتن و پیدا نکردن خودم خستم.


چشم هام بین رنگ ها دو دو میکرد. روی بعضی شون مکث می کردم و تصور می کردم طرح بافتم با این رنگ چجوری میشه؟ به خانم فروشنده گفتم چقدر رنگ. کار مارو سخت کردین حسابی. سرش شلوغ بود، ولی باحوصله و مهربون. خودشو انداخت وسط رویای من:

-چی میخوای ببافی؟

+پتو، پتوی نوزاد

لبخند نشست روی لبش و پرسید: دختره یا پسر؟

مکث کردم.به چشم های زیبای دختر فروشنده خیره شدم، دنیا در اون مغازه شلوغ و پر سر و صدا، لحظه ای ساکن شد، صداها محو شدن، نه چیزی می دیدم، نه چیزی می شنیدم، به تو فکر کردم، تو که رضوان چشم و دلمی. لبخند نشست روی لب هامو گفتم: دختر، معلومه که دختر. 


گوشی دستمه و اخبارو بالا پایین می کنم. بررسی علت سقوط هواپیما در صدره. خسته ام، از امواج اخبار و تحلیل ها. امروز از صبح تصمیم گرفته بودم کمی خودم رو جمع و جور کنم و مامان رو بیشتر دریابم. مادرها در هر شرایطی مادری شان را می کنند؛ هرقدر هم که پیر و خسته و غم دیده باشند. روزمرگی ها پس از یک هفته پرالتهاب کم کم خودش را نشان می داد؛ یک هفته بود هیچ کاری نکرده بودم. اتاق ها را جارو زدم، گردگیری کردم، گلدانم را آب دادم، آینه اتاقم را که تقریبا چیزی نشان نمی داد دستمال کشیدم، رخت های شسته شده را روی بند پهن کردم، برنج را دم کردم، سیبی پوست کندم و خوردم و.
چرا اینها دیگر برایم کافی نیست؟ چه گذشت بر ما در این یک هفته؟ چه معنایی از حیات برای ما بروز کرد که اینطور جان خسته مان را روحی دوباره داد؟ چه شد که دیگر روحمان در این کالبد نمی گنجد؟ چه کردی با دل های ما سردار.؟ ای جان آرام یافته و اطمینان یافته.
یَآ أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّة. 


وقتی شهید شد، نامه ام توی جیبش بود. تاریخ نامه 60/11/3 است:

 

سلام ابراهیم؛

نامه که نمی فرستی دلگیرم، وقتی هم می فرستی تا چند روز اخلاقم سر جاش نیست. از وقتی که رفته ای حوصله هیچ کاری ندارم. نه حوصله غذا درست کردن دارم و نه حال بازار رفتن. حتی تحمل کتاب را هم ندارم. فقط دوست دارم بیایی و برویم کنار کارون و درباره خودمان حرف بزنیم. نه حال ت دارم و نه فلسفه و تاریخ و ادبیات. دوست دارم فقط درباره محسن و ستاره و خودمان حرف بزنیم. دوست دارم صبح بروم توی آشپزخانه و فقط برای تو غذا درست کنم. دوست دارم لباس هات را بشویم، اتو کنم و بدوزم.

حالا که رفته ای حتی دلم برای دعواهایی که گاهی با من می کردی تنگ شده است. کاش می آمدی و می رفتیم یک گوشه، یک روستا و با هم زندگی می کردیم. دیروز خواهرت فریده آمده بود اینجا و می گفت صدام می خواهد خرمشهر را بمباران کند. از وقتی این را گفته دلم پراکنده شده.

 

* کتاب عشق روی پیاده رو/مصطفی مستور


چند روزی هست به این فکر می کنم که اگر قرار بر رفتن باشه برای کدوم لحظه از زندگیم در این دنیا دلتنگ می شم؟

چقدر لحظه های خوب زیاد دارم اما، حالا که خوب نگاه می کنم می بینم چقدر دلتنگ شبی هستم که تازه از گرد راه رسیده بودیم نجف. تا حرم پیاده رفتیم و لابلای جمعیت به اندازه سه نفر که دست و پاشونو تو دلشون جمع کنند، پنج نفری تو حیاط نشستیم و زل زدیم به گنبد. فکر هم نمی کردیم بشه رفت زیارت. با خودمون گفتیم از همین فاصله سلام می دیم و صبح پیاده روی رو شروع می کنیم. اما من که سفر تبریزم رو کنسل کرده بودم که خودمو برسونم اینجا، اونقدر دلم لبریز بود که این فاصله مرهمش نباشه. خودمو رها کردم تو موج جمعیت. این موج قرار بود منو کجا به ساحل بنشونه؟ اگر نرسم؟ اگر همین جا زیر دست و پا تموم کنم؟ از من چیزی نمونده بود وقتی خودم رو در نزدیکترین فاصله به ضریحی می دیدم که جلوی چشمام نبود. یک راهروی کوچک با هم فاصله داشتیم و من دیگه توانی برای ادامه نداشتم. دستامو حلقه کردم روی دیوار و . حالا من بودم و میزبانی که به من تا همین جا اجازه ورود داده بود. نفهمیدم چقدر گذشت، اما حاضرم تمام لحظه ها و روزهای عمرمُ بدم و همونجا، جایی دور از نگاه مستقیمش، جایی برای کسی که همینقدر هم براش زیاده، چیزی از این دنیا نخوام و جون بدم. وقتی دوباره برگشتیم نجف، خودمُ رسوندم کنار همون دیوار، دوباره بغلش کردم و گفتم از من تمامم اینجا به یادگار مونده، نخواه که این آخرین دیدارمون باشه.


فروردین دوست داشتنی ام، آخرین فروردین سده ی چهاردهم با درد تموم شد؛ درد پیدا کردن خودم. شب تولدم تصمیم گرفتم آرامشم رو وابسته هیچ چیز و هیچ کس نکنم تا همیشه داشته باشمش. خودم رو از همه بندهایی که نمیذاشتن خودم باشم رها کردم. آدم هایی که بودنشون آزار دهنده س، همچنان که نبودنشون، حرف ها و نوشته هایی که بوی صداقت ندارند، شماره هایی که یادآور تلخی دورویی ن. این تاریکی هایی که جلوی نورو گرفتن و نمیذاشتن خودم رو ببینم. 

من باید واقعا متولد می شدم. 


آیا کسی که مرده [دل] بود

و ما او را زنده کردیم

و نوری به دستش دادیم

تا در پرتو آن، در میان مردم راه برود

چون کسی است که گویی گرفتار تاریکی هاست

و از آن بیرون آمدنی نیست؟*

 

* أَوَمَن کَانَ مَیْتًا فَأَحْیَیْنَاهُ وَجَعَلْنَا لَهُ نُورًا یَمْشِی بِهِ فِی النَّاسِ کَمَن مَّثَلُهُ فِی الظُّلُمَاتِ لَیْسَ بِخَارِجٍ مِّنْهَا.انعام/122


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها